خاطرات من از روزهای عروج سردار دلها (قسمت اول )
صبح روز جمعه 13دیماه 1398 با صدای گریه پدرم از خواب بیدار شدم . سراسیمه خودم را به پدر رساندم . قطعا اتفاق تلخی روی داده بود که پدر ، اینقدر پریشان بود . صدای هق هق گریه پدر ، و شانه های لرزانش ، دلم را به لرزه انداخت . جرأت نداشتم چیزی بپرسم ، هاح و واج یک چشمم به مادر بود که به پهنای صورت اشک می ریخت و چشم دیگرم به پدر ، که صورتش را میان دستانش پنهان کرده بود . مطمئن بودم پدر ، عزیزی را از دست داده . اما آن عزیز چه کسی می توانست باشد ؟!
پدرم که سالها قبل و هنگامی که نوزادی چند روزه بوده ، پدرش را از دست داده . در واقع پدرش ، به درجه رفیع شهادت نائل آمده بود . مادربزرگ و پدربزرگش هم که حکم پدر و مادرش را داشتند ؛ سالها پیش فوت کرده بودن . پس این عزیز تازه سفر کرده چه کسی می توانست باشد .
نگاهم به تلویزیون افتاد . تا حالا متوجه تلویزیون نشده بودم . وقتی چشمم به تلویزیون افتاد تازه دلیل گریه های پدر را فهمیدم .
خبر تلخ بود . خیلی تلخ !
سردار قاسم سلیمانی ، سردار دلها ، ترور شده بود و به درجه رفیع شهادت رسیده بود .
[ یکشنبه 100/10/5 ] [ 6:17 عصر ] [ علی بنی سعید ]