[ یکشنبه 100/10/12 ] [ 11:54 عصر ] [ علی بنی سعید ]
خاطرات من از روزهای عروج حاج قاسم (قسمت سوم)
در مراسم وداع با حاج قاسم ، من به همراه خانواده ام ، مثل همه ی دلسوختگان راه افتادیم .
اولین بار بود که همقدم با چنین جمعیت عظیمی به راه افتاده بودم . مانند قطره ای کوچک در میان دریای مُحبان حاج قاسم بودم .
دوربین عکاسی که به تازگی پدرم برایم خریده بود را برداشتم و همراه با فوج عظیم جمعیت به راه افتادم. من هم به نوبه ی خودم ،باید این لحظه ها را ثبت می کردم .باید آیندگان بدانند که سردار دلها چه عظمتی بود و در نبودش چه جمعیت عظیمی به عزا نشست . باید بدانند که ایران یکپارچه در عین عزاداری ، پرچم حاج قاسم را نگذاشتند بر زمین بیفتد . باید برای آیندگان سندی از مهرورزی و عشق به حاج قاسم و آرمانهای حاج قاسم به جا گذاشت . چشمان پر از اشکم را به لنز دوربینم می دوختم و سعی میکردم گوشه ای ، فقط گوشه ای کوچک از این محشر کبری را به ثبت برسانم .
عکسهایی که در ادامه می بینید ، عکسهایی است که از لنز دوربین من ثبت شده اند .
[ یکشنبه 100/10/12 ] [ 6:35 عصر ] [ علی بنی سعید ]
خاطرات من از روزهای عروج حاج قاسم (قسمت دوم)
آن روز ، نه تنها در خانه ی ما ، بلکه کل ایران فارغ از هر جناح و نگرش سیاسی ، عزادار بود.
آخر ! حاج قاسم ، متعلق به جناح و گرایش سیاسی خاصی نبود . حاج قاسم فاتح قلب کل ایرانیان ، با هر آیین و مذهب و طرز تفکر بود . همه ایرانیان از هر تبار و قوم و ایل و عشیره ، ارادتمند حاج قاسم بودند .
همه منتظر بودند تا پیکر مطهر حاج قاسم به ایران برگردد و برای آخرین بار با مرد ِ میدان وداع کنند ؛ وداعی شکوهمندانه . به شکوهمندی و بزرگی قلب حاج قاسم.
تشییع جنازه آن بزرگ مرد ، در شهرهای کاظمین، بغداد، نجف، کربلا، اهواز، مشهد، تهران و قم انجام شد و نهایتاً وی در نیمه شب 18 دی در کرمان دفن شد.
حاج قاسم در طول زندگی هر جا که پا میگذاشت به برکت وجود نازنینش ، اتحاد و همدلی شکل میگرفت . حالا پیکر مطهرش هم آمده بود که همه را متحد و همدل کند.
همه ایران ، همچون سیلی خروشان به راه افتاده بودند تا ضمن احترام و وداع با سردار با صلابت ، با رهبر خود مجدد بیعت کنند و بگویند #قاسم هنوز زنده است .
هر چند که دشمنان ، توانستند حاج قاسم را به شهادت برسانند ولی این ابلهان نمیدانستند که مکتب حاج قاسم ، در ایران و عراق و سوریه و لبنان و هر نقطه ای از این جهان که آزاد مردان و آزاد اندیشان نفس می کشند ، تا همیشه زنده خواهد بود .
[ پنج شنبه 100/10/9 ] [ 8:15 عصر ] [ علی بنی سعید ]
خاطرات من از روزهای عروج سردار دلها (قسمت اول )
صبح روز جمعه 13دیماه 1398 با صدای گریه پدرم از خواب بیدار شدم . سراسیمه خودم را به پدر رساندم . قطعا اتفاق تلخی روی داده بود که پدر ، اینقدر پریشان بود . صدای هق هق گریه پدر ، و شانه های لرزانش ، دلم را به لرزه انداخت . جرأت نداشتم چیزی بپرسم ، هاح و واج یک چشمم به مادر بود که به پهنای صورت اشک می ریخت و چشم دیگرم به پدر ، که صورتش را میان دستانش پنهان کرده بود . مطمئن بودم پدر ، عزیزی را از دست داده . اما آن عزیز چه کسی می توانست باشد ؟!
پدرم که سالها قبل و هنگامی که نوزادی چند روزه بوده ، پدرش را از دست داده . در واقع پدرش ، به درجه رفیع شهادت نائل آمده بود . مادربزرگ و پدربزرگش هم که حکم پدر و مادرش را داشتند ؛ سالها پیش فوت کرده بودن . پس این عزیز تازه سفر کرده چه کسی می توانست باشد .
نگاهم به تلویزیون افتاد . تا حالا متوجه تلویزیون نشده بودم . وقتی چشمم به تلویزیون افتاد تازه دلیل گریه های پدر را فهمیدم .
خبر تلخ بود . خیلی تلخ !
سردار قاسم سلیمانی ، سردار دلها ، ترور شده بود و به درجه رفیع شهادت رسیده بود .
[ یکشنبه 100/10/5 ] [ 6:17 عصر ] [ علی بنی سعید ]
بسم الله القاصم الجبارین
به نام خدایی که خاک آفرید کز آن خاک انسان پاک آفرید
با نام و یاد خداوند بزرگ مرتبه و سلام و درود به ارواح طیبه شهدای اسلام بالاخص سردار شهید قاسم سلیمانی فعالیت وبلاگ را آغاز میکنم .
[ شنبه 100/10/4 ] [ 10:4 صبح ] [ علی بنی سعید ]